![]() معرفی کتاب: وقتی چراغها ... | دکتر سندوزیامیر اسماعیل سندوزی یک استثناست. آمدنش استثنا، رشدش استثنا، زیستنش استثنا، کارهایش استثنا و بودنش که این متن را می خواند و به یک همکار جوان خود رخصت می دهد که چنین جسورانه برای اثر توضیح بنویسد نیز استثناست! اما آنجا که از روی صداقت و صراحت بخواهد او را توصیف کند، رخصت نمی دهد و با تواضع اما مقتدر درخواست سکوت می کند...هیچ نیازی هم به معرفی او نیست! تنها مروری بر آثار او کافی است که مخاطب را سِحر کند. اگر بیشتر بنویسیم معلوم نیست که دیگر بار ما را بپذیرد و بگوید ناگفته هایی را که کمتر به کسی گفته است...
این انسان استثنایی کتاب های خود "سرشت سرنوشتم"، "مرزهای مبهم احساس"، "وقتی چراغها ناگهان خاموش می شوند" و "مرد راه ویافتن" را به ایردن اهدا کرد تا با داشتن حق انتشار آن، مسیر خدمت فرهنگی این بنیاد تداوم داشته باشد. بخش هایی از کتاب ها را به تدریح در ایردن خواهیم آورد. امید آن که بتوانیم به زودی این آثار ارزنده را با کیفیت مورد نظر او منتشر و عرضه کنیم. کتاب هایی که همه اش درس زندگی است. تجربیات مردی که افکار و رفتارش مبتنی بر اصولی بوده و هست که همه پاکی، صفا، صداقت و راستی است. کسی که وجودش، سرشتش و سرنوشتش تجلی بخش وحدت وجود است... دکتر علی راد سپتامبر٢٠١١ - کانادا برای، زنان و همه آنهایی که در راهِ تامین عدالت و حرمت حقوق انسانی کوشیدند، جان دادند و ظلم را نپذیرفتند. درباره این داستان ها: از کودکی کاغذ سپید و ننوشته وسوسه ام می کرد، هر وسیله نوشتنی در لای انگشتانم آرام و قرار نداشت. تا نوشتن نیاموخته بودم فقط خط خطی می کردم. شاید همان خطوط درهم هم برایم معنا و مفهومی داشت که به یاد ندارم. نوشتن که آموختم خط بسیار نوشتم. در بلوغ ذهنی، نوشتن برایم، نوعی تخلیه ذهن و راه به آرامش یافتن شد. برای همین همیشه، در غم و شادی، قلم یار و همراهم بود. کم کم شکل و رنگ را یافتم و از رنگ، سطح، حجم و بُعد انباشته و لبریز شدم، هر زمان که توانِ نقاشی و ساختن مجسمه ام نبود، نیمه شبانِ بی خوابی یا دوران فراغت و بی کاری و... تجسم و بازده ذهنی خود و داستان دوستان را می نوشتم و انبار می کردم. اکنون که زمان کارهای نیرو بَر و انرژی سوز نیست، فرصتی دست داده تا به این "انبار کرده نوشته ها" برسم. از میان آن خط خطی کرده ها، بخشی از داستان های، به اصطلاح، کوتاهش را جمع، دست چین، قابل چاپ و انتشار در ایران کردم و برای چاپ و نشر به تهران فرستادم. دوستان غربال خود سانسوری به دست گرفتند، آنچه امکان چاپش بود را ادیت، تایپ، آماده و گویا، به وزارت ارشاد اسلامی فرستادند. یک سالی بیشتر است که در انتظار اجازه نشر در "نشر طوس" است و از سرنوشت آن بی خبرم. فکر کردم شاید هرگز چنین اجازه ای داده نشود. نباید دست بر رویِ دست نهاد و نشست. هشتاد و دو سالگی زمانِ صبر کردن و انتظارهای طولانی نیست، که پرتوی عمر:"چراغی است که در بزم وجود، به نسیم مُژِه بر هم زدنی خاموش است" و تا جَرَس فریاد بر نیاورده:"بر بندید مَحمِل ها" باید کاری کرد، که کس نیارد ز پس تو پیش فرست. شب و روزهای زیادی کوشیدم. آنچه می خوانید مجموعه ای از داستان های کوتاهی است که توانسته ام خودم انتخاب، تایپ، تنظیم، دو باره خوانی و تقدیم کنم. دو جلد دیگر هم هست! بهر حال، با امکانات موجود و در دسترس نبودن تایپ کننده، ادیتور و دیگران در دیار غربِ عجول و شتابان، امید است خوانندگانِ بزرگوار اشکالات را بر من ببخشند. برگ سبزی است، به عنوانِ هدیه چشم بر هم گذارید و از روی بزرگواری بپذیرید. ا. ا. سندوزی
کاربر مرتبط: امیر اسماعیل سندوزی | Sondouzi برای امکان اظهارنظر، باید به ایردن وارد شده باشید |
The Singularity Is Near
Ray Kurzweil