![]() صندوقچه | دکتر آیرج کی پوردکتر آیرج کی پور
هر جوانی آرزو دارد آینده را ببیند. سالمندان هم. افسوس که ما نمیتوانیم چشمانمان را ببندیم و پس از چند هزار سال بیدار شویم و بینیم آینده چگونه است. ولی میتوان کاری کرد و به یاری هم به آیندگان گفت ما کیستیم و چه احساسی داریم. آنگاه آنان ما را خواهند شناخت و در میانشان زیستی نامیرا خواهیم یافت. من صندوقچهای دارم. یک جعبة کندهکاری شده که دوستی درون آنرا با لایهای از سرب پوشانیده است. در صندوقچه زبانه ای دارد که وارد شکاف تنه شده، قفل میشود و بدون دانستن رمز، در باز نمیشود. ما این صندوقچه را از پیامهایی پر میکنیم و برای آیندگان بهیادگار میگذاریم، رمز آنرا نیز روی صندوقچه مینویسیم. دوست دارید چه چیزهائی در این صندوقچه باشد، تا انسانی که برای ما آینده است و در زمانی دیگر خواهد آمد، از نیاکان خود یعنی « ما » بداند؟ هیچ کسی دوست ندارد هنگامی که انسانی از تبارش در صندوقچه را باز کرده باشد، از دیدن آنچه برایش به یادگار گذاشتهاند اندوهگین شود. پس بد رنگی ها را کنار میگذاریم و پیامهای امید دهنده مینویسیم. میگویند هنگامی که اهریمن میخواهد انسانی را به خدمت خود در آورد، نخست شادابی را از درونش بیرون می کشد. انسان زمانی که ناامیدی بندابند اندیشهاش را بههم پیچید، زندگان پیرامونش را نادیده میگیرد و به مردهها روی می آورد و زندگیش بوی مرگ میپراکند. ما که نمیخواهیم انسان آینده افسرده باشد، مگر نه؟ پس از زندگی نو شونده، سرسبزی و روشنائی میگوئیم. آیا کافی است؟ هنوز نه، عکس را فراموش کرده ایم. عکس آنان که زنده اند و از بودنشان دلمان آرامش میگیرد و آنهایی که از میان ما رفته اند، ولی هنوز برایمان زنده اند. خودمان را میشناسانیم، چه زمانی و در کدام شهر زاده شدیم، مادر، پدر و خانواده، آموزگاران، دوستان همشاگردی، نزدیکان، هممیهنان، فیلسوفان، نویسندگان، شاعران، هنرمندان، دانشمندان و همۀ کسانی که در زمین به نوعی مهر و ستایش ما را به سوی خودکشیده اند. میتوانیم از احساساتمان نسبت به دیگران بنویسیم تا آیندگان به ما نزدیکتر شوند. من. فکر کرده بودم پیامی بنویسم: « انسان آینده، ای کاش میفهمیدی که ما با چه گرگهایی در یک لانه بودیم و زنده ماندیم!!!». ولی حالا فکر میکنم با این پیام ندیده ها را میترسانم!! بنابراین این پیام را با خط نستعلیق شکسته مینویسم و در صندوقچه میگذارم: «من هم این سیاره را دیدم و رفتم. سرزمین زیبایی است. حیف است نابود شود.» و برگی از درخت سرو کوههای سنگسر لای نامه میگذارم. شما هم یادگاریها و پیامهای خود را در صندوقچه میگذارید و بعد روی وسایلمان، دستمالی از حریر بافت یزد پهن میکنیم و گلبرگهای گلمحمدی باغهای نیاسر را بهروی دستمال میپاشیم تا هنگام باز شدن در صندوقچه، بوی گلاب به مشام انسان آینده برسد. میتوانیم با گلبرگها جمله ای بنویسیم: « ای انسان، در هر زمانی که زاده شده ای و در هر کجای این کیهان زندگی میکنی، بدان که دوستت دارم...». در صندوقچه را میبندیم و آنرا به زمان میسپاریم. میخواهید چند سال دیگر در صندوقچه باز شود؟ 100 سال، 1000 سال، یک میلیون سال ؟ خیلی دور نرویم. چون انسانهای آینده، مثل ما زاده نخواهند شد. آنان به گونه ای دیگرگون پا به زمین خواهند نهاد. بنابراین به زمانی برویم که هنوز شباهتهایی با ما دوران ما دارد. مثلاً 200 سال بعد... من جای زیبایی میشناسم. جنگلی سرسبز که هنوز زنده است. هنگام خور به زردی بر دیوارههای سنگیاش گوزن و بز کوهی به چرا می ایستند و عقاب تیزچنگال، بر سر گذرندگان به پرواز میآید. نام جنگل فراموش ناشدنی است. « گلستان». به دور از راه گذر گردشگران، زیر تیغهای سنگی، چشمهای است کوچک که برای تن شوئی ساقة شاداب روئیده بر شکاف سنگ، آوازخوان میخواند. بوی پونه کناره جویبارش، سرخوشان را مست میکند و مستان را نیوشا. ما صندوقچه را کنار این چشمه به دل خاک میسپاریم و دور تا دور آن را از آهک و گچ پر و صندوقچه را « قیراندود » میکنیم. باید به انتظار نشست تا روزی که انسانی از آینده در صندوقچه را بگشاید و ما و احساسمان را باز شناسد. * * * زمان میگذرد، سد، سد و پنجاه، دویست سال. اکنون باز میگردیم و به سراغ صندوقچه میرویم تا بدانیم بر سرزمینمان چه گذشته است. از جنگل خبری نیست، گلستان دره ای است پر هیاهو. از میان کشتزاری که با چاههای عمیق آبیاری میشود و چشماندازی دیدهنواز را پدید میآورد، ترنی تیزرو گذر میکند و جلوی ایستگاهی میایستد. جادۀ شهری نوساز از پشت این ایستگاه آغاز میشود. کارگران راه آهن پی ساختمانی دیگر میریزند. زمین با مته شکافته میشود و بیلهای مکانیکی، سنگهای ریزانده از کوه را سوار واگنهای باری میکنند. از چشمه زمان ما ردی نیست، ولی ما جای صندوقچه را میدانیم و چشم به راه میمانیم. کارگران روز و شب کار میکنند. تیرهای آهنی سر به آسمان میکشند و به آهستگی سازه ای بلند ساخته می شود. برای آب رسانی به ایستگاه، چاه آبی کنده میشود. هنگام کار، ناگهان صندوقچه را می بینند. کارگران دست از کار می کشند. میپندارند گنجی یافتهاند. صندوقچه را تکان میدهند. پر است و سنگین. خیال میکنند گنجی است که نیاکانشان در دل « ساروج » پنهان کردهاند. یابندگان خواب سکه و تاج زرنگار میبینند، امّا پیش از آنکه رؤیایشان به انتها برسد، خبر به « شبکه» می رسد و صندوقچه به مرکز باستانشناسی برده میشود. در مرکز باستان شناسی چندین عکس از نمای صندوقچه بر میدارند و تلاش میکنند با پرتونگاری درون آن را گمانه بزنند، ولی نمیشود. خبرنگارها هم با همۀ جنجالی که بپا میکنند، نمیتوانند کاری کنند. راز صندوقچه پشت پرده میماند. صندوقچه را به موزه میسپارند. مردم برای بازدید و دیدن یافتهای اسرارآمیز به موزه میآیند. عدهای حدس میزنند صندوقچه از هزارۀ نخست پیش از میلاد به جای مانده است و گروهی دیگر، با توجه به نوع ساخت و شیوۀ نگهداری آن، به این باور میرسند که صندوقچه به زمانی کهنتر وابسته است. شاید گناه از من باشد، صندوقچه را از پیرمرد آهنگری که آن را با دست خودش برای هدیه به دختر نوعروسش ساخته بود، گرفتم. ما دلمان میخواهد تماشاچیان موزه بدانند صندقچه مال 200 سال پیش است و درون آن پیام هایی است که با همۀ احساساتمان نوشته ایم. ولی هیچ کس اجازه نمییابد در صندوقچه را بگشاید. زمان میگذرد و به مناسبتی، کارگزاران موزه تصمیم میگیرند، صندوقچه را برای بازدید مردمان سرزمینهای دیگر، به نمایشگاهی بفرستند. نمونه ها را با دقت در جعبه میچینند و به فرودگاه میبرند. جعبه ها برای بارگیری آماده میشوند که ناگهان جنگ در میگیرد. صندوقچه را همراه چیزهای دیگر موزه، در گوشه ای از انبار فرودگاه روی هم قرار میدهند. جنگ ادامه مییابد. سربازها میآیند و انبار تخلیه میشود. یک روز نیز به سراغ جعبههای موزه میروند. جعبه ها در هم میشکنند و صندوقچه در گوشۀ تاریکی از انبار، واژگونه میافتد. هیچ کس به یاد موزه نمیافتد. همه در فکر جنگ اند. یک روز فرماندهای ارشد به فرودگاه سر میزند. خسته و عصبانی است، مانند همه فرماندهان تاریخ، از نبود تجهیزات جنگی گله دارد. دستور پشت دستور صادر میشود. ـ « دشمنان دست بهدست هم داده اند تا نابودمان کنند... هر چیزی که میتوانید، ذوب کنید.» دستور، دستور است. آهن آلات قراضه، هواپیماهای از کار افتاده، جنگ افزارهای تاریخ مصرف خورده و هر چیز فلزی را برای ذوب شدن به کارخانه میفرستند. در این میان سربازی، صندوقچه ما را مییابد و با شادمانی پیش فرمانده میبرد. آنرا در موزه دیده است. فرمانده از سر کنجکاوی به صندوقچه نگاهی میاندازد و فرمانی صادر میکند. سرباز صندوقچه را پیش سر گروهبان برده، به محض رسیدن پاها را محکم بههم می چسباند و سلام میدهد. گروهبان خمیازه کشان صندوقچه را به شخصی میسپارد. او آن را به کارخانه میبرد و در سالنی بزرگ تحویل شخصی دیگر میدهد. آن شخص، نگاهی به صندوقچه می اندازد و با دودلی می گوید: « شاید چیزی داخلش باشه. »، ولی « رئیس قسمت » امر میکند: « فرمان فرمان است، بعدن سدتا سدتا موزه میسازیم و ... ». دوستان من، شما چه فکر میکنید؟ آیا بهتر نیست رؤیایمان را در همین جا به پایان ببریم؟ شما که میتوانید حدس بزنید دارد چه بلائی به سرمان می آید... آیا کنجکاوی شما تا این حد نیرومند است؟ بسیار خوب، به سراغ صندوقچه می رویم، ولی تنها یک « آه » تا پایان سرنوشت صندوقچه باقی است. باور کنید . آیا بهتر نیست همین جا نقطهای بر پایان این ماجرا بگذاریم و به این خوش باشیم که صندوقچة ما سالم میماند و زمانی دیگر به نادیده هایمان می رسد؟ می خواهید پایان داستان گفته شود؟. باشد. ...سرباز اطاعت میکند و صندوقچه را بهدرون کورۀ گداخته می اندازد. چند دقیقۀ بعد، صندوقچۀ ما در میان فلزهای های دیگر، ذوب میشود... آذر 1381 – گنبد کاووس کاربر مرتبط: دکتر آیرج کی پور | Keipour مطالب مرتبط: روبوت | دکتر آیرج کی پور آمپول فشار | دکتر آیرج کی پور درخت اعلی حضرت | دکتر آیرج کی پور خيزاب ها و آرامش | دکتر آیرج کی پور کی سرتره | دکتر آیرج کی پور زمان سنجی مطب دندان پزشکی | دکتر آیرج کی پور دندان عوضی | دکتر آیرج کی پور درد تروما | دکتر آیرج کی پور دو دندان پیشین | دکتر آیرج کی پور سومین ماه درد | دکتر آیرج کی پور جایزه | دکتر آیرج کی پور يك دست دندان | دکتر آیرج کی پور لاكپشتها را اعدام نكنيم | دکتر آیرج کی پور ایزو9001 - 2000 | دکتر آیرج کی پور دست گلت درد نكنه | دکتر آیرج کی پور دیدمت | دکتر آیرج کی پور برش عمودی | دکتر آیرج کی پور چابک سوار | دکتر آیرج کی پور خط ۱، واگن ۲، واگن ۳ | دکتر آیرج کی پور این طبیب از دیدن بیمار می ترسد؟ | دکتر آیرج کی پور چگونه دندان پزشک چپ دست شد | دکتر ایرج کی پور سوسن و بع بعی | دکتر آیرج کی پور راز غار شیرآباد | دکتر کی پور صندوقچه | دکتر آیرج کی پور گزارش آن شبی که با باران آمد | دکتر آیرج کیپور برای امکان اظهارنظر، باید به ایردن وارد شده باشید |
The Singularity Is Near
Ray Kurzweil